اگر حال دل مرا داشتی ، تلخی یک عشق سرگردان را درک میکردی
میفهمیدی بی وفایی در حق کسی خیلی دردناک است ، معنایش خیلی مبهم است!
و این ابهام که باشد یعنی بین زندگی و مرگ فقط یکی به نفع من است....
میفهمیدی طعم تلخ دوری را و به خودت می آمدی میدیدی احوال غم انگیز روزگارم را
به من چشاندی طعم بد جدایی ، آن طرف به حال دل ساده من تو میخندی
گذاشتی رفتی تو ، نگاهمم نکردی ببینی اصلا این دیوانه چه میخواهد از تو
شاید فرصتی برای دوباره زیستن میخواهد ،
شاید حرفی دارد که ارزش شنیدن داشته باشد
فراموش کردی من بودم که برایت هر لحظه میمردم و زنده می شدم
به قدری دوستت داشتم هر شب خواب چشمهای نازنین تو را میدیدم
حیف ای بی وفا ، حیف عشق مرا به بازی گرفتی
نگاه پاک مرا با خیانتی عجیب پاسخ دادی
اصلا مرا دوست نداشتی ،
در حد یک مترسک چوبی مدتی نگه داشتی سپس پرت کردی!
به خودت اجازه بازی با احساسات جوانی ام دادی
لطافت عشق مرا ، خشن به بار آوردی
از خودت دورم کردی ، حالا شده ام یک عاشق فراری....